آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان باران شیشه ای داستان های زیبا، کوتاه و آموزنده فردي از پـروردگار درخواست نمـود تا به او بـهشت و جـهنم را نشان دهد خدا پـذيـرفت.
او را وارد اتاقي نمود که جمـعي از مردم در اطراف يـک ديـگ بـزرگ غـذا نشسته بودند. همه گرسنه، نااميد و در عـذاب بودند.هرکدام قـاشقي داشت که به ديگ مي رسيد ولي دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوي آن ها بـود، بطوري که نمي توانستند قاشق را به دهانـشان برسانند! عـذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بـهشت را به تو نشان مي دهم.او به اتـاق ديـگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا، جمعي از مردم، همان قاشقهاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند. آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند، باآنکه همه چيزشان يکسان است؟خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است، در اينجا آن ها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند. هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد، چون ايمان دارد کسي هست در دهانش غذايي بگذارد.
برگرفته از کتاب « غذاي روح - آن لاندرز » ![]() ![]() |